کد مطلب:283102 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:289

کعبه در موسم حج
یكی از اماكنی كه همواره توجه مشتاقین و عاشقان حضرت ولی عصر حجة بن الحسن(علیه السلام) را به خود جلب نموده است حرم امن الهی یعنی بیت الله الحرام بوده است چرا كه این مكان با عظمت یكی از مكانهایی است كه حداقل سالی یك بار كه آن هم در موسم حج می باشد، وجود ارباب هستی و صاحب زمان بقیة الله الاعظم را در خود حس می كند و شاهد تشرّف ایشان به آن مكان شریف می باشد از این رو كسانیكه در آتش حسرت دیدار با حضرت محبوب می سوزند و شوق لقایش دارند در آن حریم الهی چشم به راهش بوده اند تا شاید به این فوز اعلی نائل گردند.

یكی از این عاشقان و دلباختگان حضرت شخصی است به نام علی بن مهزیار كه از اهالی اهواز می باشد. او نقل می كند: بیست بار با قصد اینكه شاید به خدمت حضرت صاحب الأمر(علیه السلام) برسم به حجّ مشرّف شدم. امّا در هیچكدام از سفرها موفّق نشدم. تا آنكه شبی در رختخواب خود بودم، ناگاه صدایی شنیدم كه كسی می گفت: ای پسر مهزیار امسال به حج برو كه امام خود را خواهی دید. شادان از خواب بیدار شدم و بقیه شب را به عبادت سپری كردم.

صبحگاهان چند نفر رفیقِ راه پیدا كردم و به اتفاق ایشان مهیّای سفر شدم و پس از چندی به قصد حجّ به راه افتادیم در مسیر خود وارد كوفه شدیم. جستجوی زیادی برای یافتن گمشده ام نمودم; امّا خبری نشد. لذا، با جمع دوستان به عزم انجام حجّ خارج شدیم و خود را به مدینه رساندیم. چند روزی در مدینه بودیم. باز من از حال صاحب الزمان(علیه السلام)جویا شدم. ولی مانند گذشته خبری نیافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منوّر نگردید. مغموم و محزون شدم و ترسیدم كه آرزوی دیدار آن حضرت به دلم بماند. با همین حال به سوی مكه خارج شده و جستجوی بسیاری كردم امّا آنجا هم اثری بدست نیامد حج و عمره ام را ظرف یك هفته انجام دادم و تمام اوقات در پی دیدن مولایم بودم.

روزی متفكرانه در مسجد نشسته بودم ناگاه در كعبه گشوده شد. مردی لاغر كه با دو بُرد (نام لباسی است) مُحرِم بود، خارج گردید و نشست. دل من با دیدن او آرام شد. به نزدش رفتم. ایشان برای احترام من، برخاست.

مرتبه ی دیگر او را در طواف دیدم.گفت اهل كجایی؟ گفتم اهل عراق. گفت كدام عراق؟ گفتم: اهواز. گفت: ابن خصیب را می شناسی؟ گفتم: آری.

گفت: خدا او را رحمت كند، چقدر شبهایش را به تهجّد و عبادت می گذرانید و عطایش زیاد و اشك چشم او فراوان بود.

بعد گفت: ابن مهزیار را می شناسی؟

گفتم: آری ابن مهزیار منم.

گفت: حیّاك الله بالسلام یا اباالحسن (خدای تعالی ترا حفظ كند) سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: كجاست آن امانتی كه میان تو و حضرت ابو محمد (امام حسن عسكری(علیه السلام)) بود؟

گفتم: موجود است و دست به جیب خود برده انگشتری كه بر آن، دو نام مقدس محمد و علی(علیه السلام) نقش شده بود بیرون آوردم همین كه آن را خواند آن قدر گریه كرد كه لباس احرامش از اشك چشمش تر شد و خطاب به امام عسگری(علیه السلام) گفت: خدا تو را رحمت كند یا ابا محمد (امام حسن عسكری(علیه السلام)) زیرا كه بهترین امت بودی. پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود. ما هم به سوی تو خواهیم آمد.

بعد از آن به من گفت: چه می خواهی و در طلب چه كسی هستی، یا اباالحسن؟

گفتم: امام محجوب از عالم را.

گفت: او محجوب از شما نیست لكن اعمال بد شما او را پوشانیده است. برخیز و به منزل برو و آماده باش. وقتی كه ستاره جوزا غروب و ستاره های آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، میان ركن و مقام ایستاده ام.

ابن مهزیار می گوید: با این سخن روحم آرام شد و یقین كردم كه خدای تعالی به من تفضل فرموده است لذا به منزل رفتم و منتظر وعده ملاقات بودم.

تا آنكه وقت معین رسید. از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شدم. ناگاه متوجه شدم آن شخص مرا صدا می زند: یا اباالحسن بیا. به طرف او رفتم. سلام كرد و گفت: ای برادر روانه شو و خودش به راه افتاد. در مسیر گاهی بیابان را طی می كرد و گاه از كوه بالا می رفت. بالاخره به كوه طائف رسیدیم. در آن جا گفت: یا اباالحسن پیاده شو نماز شب بخوانیم. پیاده شدیم و نماز شب و بعد هم نماز صبح را خواندیم.

باز گفت: روانه شو ای برادر. دوباره سوار شدیم و راههای پست و بلندی را طی كردیم تا آنكه از گردنه ای بالا رفتیم، در آن طرف بیابانی پهناور دیده می شد. چشم گشودم و خیمه ای از مو دیدم كه غرق نور است و نور آن تلألویی داشت. آن مرد به من گفت: نگاه كن چه می بینی؟

گفتم: خیمه ای از مو كه نورش تمام آسمان و صحرا را روشن كرده است.

گفت: منتهای تمام آرزوها در آن خیمه است. چشم تو روشن باد.

وقتی از گردنه خارج شدیم گفت: پیاده شو كه این جا هر چموشی رام می شود. از مركب پیاده شدیم.

گفت: مهار حیوان را رها كن. گفتم: آن را به چه كسی بسپارم؟

گفت: این جا حرمی است كه داخل آن نمی شود مگر ولیّ خدا. (كنایه از اینكه دزد یا آسیب زننده ای در این مكان راه ندارد)

مهار حیوان را رها كردیم و روانه شدیم تا نزدیك خیمه نورانی رسیدیم. گفت: توقف كن، تا اجازه بگیرم. داخل شد و بعد از زمانی كوتاه بیرون آمد و گفت: خوشا به حالت كه به تو اجازه دادند.

وارد خیمه شدم دیدم ارباب عالم هستی، محبوب عالمیان مولای عزیزم حضرت بقیة الله الاعظم(علیه السلام) امام زمان مهربانم، روی نمدی نشسته اند. نطع سرخی بر روی نمد قرار داشت و آن حضرت بر بالشی از پوست تكیه كرده بودند. سلام كردم.

بهتر از سلام من جواب دادند. در آن جا چهره ای مشاهده كردم مثل ماه شب چهارده. پیشانی گشاده با ابروهای باریكِ كشیده به یكدیگر رسیده. چشمهایش سیاه و گشاده، بینی كشیده، گونه های هموار و بر نیامده در نهایت حسن و جمال. بر گونه راستش خالی بود مانند قطره ای مشك كه بر صفحه ای از نقره افتاده باشد. موی عنبر بوی سیاهی داشت، كه تا نزدیك نرمه ی گوش آویخته و از پیشانی نورانی اش نوری ساطع بود مانند ستاره درخشان نه قدّی بلند و نه كوتاه اما كمی متمایل به بلندی داشت.

آن حضرت روحی فداه را با نهایت سكینه و وقار و حیاء و جمال، زیارت كردم. ایشان احوال یكایك شیعیان را از من پرسیدند. عرض كردم: آنها در دولت بنی عباس در نهایت مشقّت و ذلّت و خواری زندگی می كنند.

فرمود: انشاء الله روزی خواهد آمد كه شما مالك بنی عباس شوید و ایشان در دست شما ذلیل گردند. بعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته كه جز در جاهایی كه مخفی تر و دورتر از چشم مردم است سكونت نكنم به خاطر اینكه از اذیت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانی كه خدای تعالی اجازه ظهور بفرماید و به من فرموده است:

فرزندم خدا در شهرها و دسته های مختلفِ مخلوقاتش همیشه حجتی قرار داده است تا مردم ازاو پیروی كنند و حجّت بر خلق تمام شود. فرزندم تو كسی هستی كه خدای تعالی او را برای اظهار حق و محو باطل و از بین بردن دشمنان دین و خاموش كردن چراغ گمراهان ذخیره و آماده كرده است. پس در مكانهای پنهان زمین زندگی كن و از شهرهای ظالمین فاصله بگیر و از این پنهان بودن وحشتی نداشته باش، زیرا كه دلهای اهل اطاعت به تو مایل است، مثل مرغانی كه به سوی آشیانه پرواز می كنند و این دسته كسانی هستند كه به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذلیل اند، ولی در نزد خدای تعالی گرامی و عزیز هستند.

اینان اهل قناعت و متمسك به اهل بیت عصمت(علیهم السلام) و تابع ایشان در احكام دین و شریعت می باشند. با دشمنان طبق دلیل و مدرك بحث می كنند و حجتها و خاصّان درگاه خدایند. یعنی در صبر و تحمّل اذیّت از مخالفان مذهب و ملّت چنان هستند كه خدای تعالی آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه ی این سختیها را تحمّل می كنند.

فرزندم بر تمامی مصایب و مشكلات صبر كن تا آنكه خدای تعالی وسایل دولت تو را مهیّا كند و پرچمهای زرد و سفید را بین حطیم و زمزم بر سرت به اهتزاز در آورد و فوج فوج از أهل اخلاص و تقوی نزد حجرالاسود به سوی تو آیند و بیعت نمایند ایشان كسانی هستند كه پاك طینتند و به همین جهت قلبهای مستعدّی برای قبول دین دارند و برای رفع فتنه های گمراهان بازوی قوی دارند. آن زمان است كه باغهای ملّت و دین بارور گردد و صبح حقّ درخشان شود. خداوند به وسیله تو ظلم و طغیان را از روی زمین بر می اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظاهر می نماید. احكام دین در جای خود پیاده می شوند و باران فتح و ظفر زمینهای ملّت را سبز و خرّم می سازد.

بعد فرمودند: آنچه را در این مجلس دیدی باید پنهان كنی و به غیر اهل صدق و وفا و امانت اظهار نداری.

ابن مهزیار گفت: چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشكلات خود را سئوال نمودم. آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده ی خود بر گردم در وقت وداع بیش از پنجاه هزار درهمی كه با خود داشتم به عنوان هدیه خدمت حضرت تقدیم نموده و اصرار كردم كه ایشان قبول نمایند.

مولای مهربان تبسّم نموده و فرمودند: این مبلغ را كه مربوط به ما است در مسیر برگشت استفاده كن و به طرف اهل و عیال خود برگرد، چون راه دوری در پیش داری. بعد هم آن حضرت برای من دعای بسیاری فرمودند. پس خداحافظی كردم و به طرف شهر و دیار خود بازگشتم.